بال کاغذی

با این بال های کاغذی می توان به ثریا رفت

بال کاغذی

با این بال های کاغذی می توان به ثریا رفت

بال کاغذی

اینجا خانه جدید من است

طبقه بندی موضوعی
آخرین مطالب

پیش در آمد

سلام

قرار بود اینجا کتاب معرفی کنیم خیر سرمان!!!!
ولی از آنجا که این بلاگفای بوووووووووووووق بسیار اذیتمان نمود از نوشتن در آن وبلاگ قبلی به کل صرف نظر نموده و تصمیم مبارک بر آن گشت که کلا به اینجا نقل مکان کنیم.
خداوند از سر آدم های مردم آزار نگذرد که سر چله زمستان ما را آوره نمودند
قول شرف میدهیم که دیگر به بلاگفا بازنگردیم مگر برای چک کردن نظرات دوستان
و از همین تریبون نیز به بیان اعلام میداریم اگر شما هم همچون اوشان قصد آزارمان را داشته باشید کلا بی خیال وبلاگ نویسی خواهیم گردید

دل تنگ نوشتنم

دلم برای نوشتن تنگ شده

فکر میکنم بعد از نیازهای اولیه انسان نوشتن یک نیاز ضروری به حساب میاد

قصد دارم دوباره اینجا را راه بیاندازم

 

عکس

برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید

تنبلی...

خیلی وقت است که مطالعه هدفمند نداشته ام

خیلی از خودم بدم میآید وقتی کتاب نمیخوانم

مشغله کاری و درگیری ذهنی بهانه ایست برای کتاب نخواندن

بهانه های قویی هستند ولی تنبلی دلیل اصلی ست

از امروز شروع کردم

دوستان اگر کسی کتاب خوبی سراغ دارد پیشنهاد بدهد

کانال تلگرام

ما را در تلگرام دنبال کنید، در:

بال کاغذی

ترافیک، من، شما

آیا تا به حال وقتی در ترافیک سنگین گیر افتاده اید به خودروهای کناریتان نگاه کرده ای؟
بدون شک خواهید دید بیش از 90 درصد آن ها تک سرنشین و شاید چند خودرو با دو سرنشین اطرافتان به چشم بخورد. تنها تاکسی ها هستند که سه یا چهار سرنشین دارند(البته آن هم به ندرت).
با خود به فکر میروید که ای وای ببین چقدر مردم .... شده اند (به جای ... هر فردی با دیدگاه شخصیش کلمه ای قرار خواهد داد، مثل بی فرهنگ، از خودراضی، آسایش طلب، مرفه، وضع خوب و ...) کمی خودروها جابجا می شوند، در این بین بعضی رانندگاه مانند عقاب  به دنبال شکار منفذی بین ماشین ها برای عبور می باشند و مدام چپ و راست میروند و در اکثر مواقع با فردی که مستقیم میرود فرق چندانی نمیکند، ناگهان این فکر که چرا خود من هم تک سرنشینم به ذهنتان خطور میکند، و اینجاست که ما بهترین توجیه گر عالم میشویم:
مگر خودروی من چقدر آلایندگی تولید میکند؟
این همه خودرو، من هم یکی از آن ها!!!
من کارهای مهمی دارم که نمیتوانم ...!!!
اتوبوس به کلاس ما نمی آید!!!!
این همه پول ماشین دادم که راحت باشم!!!
این حرف ها برا عوامه ما فرق داریم!!!
مسیرهایی که من میرم خودروی عمومی نداره!!!
و شاید اگر بخواهیم بنویسیم این لیست به تعداد اشخاص ادامه پیدا خواهد کرد.
مشکل از کجاست؟؟؟
از فرهنگ مردم یا از خدمات شهری؟؟؟
ادامه خواهد داشت.....

کتاب باز

دیشب مثل اکثر اوقات با بی حوصلگی داشتم کانال های تلویزون را پایین و بالا میکردم به امید کم سوی یافتن برنامه ای جالب. ناگهان به شبکه نسیم رسیدم و برنامه ای جدید بدیدم با دکوری نا آشنا و موضوعی غریب

کتاب باز

همه جورش را دیده بودیم مثل کفتر باز، اسب باز، بوووووق باز و .... از این دست ولی این یکی نوبرانه بود.

برنامه ی خوبی بود، فضا فضای آرامش دهنده ای بود هر چند جای کار بسیار زیاد و خلاقانه ای وجود دارد همچنان

من با دیدن این برنامه یاد اینجا (وبلاگم) افتادم که مدت زیادیست خاک میخورد.

این هایکوهایی که میبینید هم محصول دیشب است.

من افراد زیادی را می شناسم که به کتاب علاقه زیادی دارند و افراد بیشتری را می شناسم که اگر کتاب خوبی به آنها معرفی شود به راحتی حاضرند آن را بخرند و بخوانند و حتی هدیه هم بدهند.

این وسط دو چیز نیست یا کم است: کتاب خوب، جایی برای معرفی کتاب خوب

هایکو2

دستور زبان عشق

به قول پرستو

بی بال پریدن

هایکو 1

به قول پرستو

زندگی، به همین سادگی

آیینه در آیینه





داستان کتاب علمی

امروز داشتم مطلبی را از سایت محمدرضا شعبانعلی در مورد داستان کتاب هایش میخواندم که مرا با خود به دوران کودکیم برد.

وقتی کلاس سوم یا چهارم دبستان بودم علاقه زیادی به کتاب های علمی داشتم ولی حتی نمیدانستم یه کتاب علمی چیست و یا یک کتاب علمی چگونه است و حتاتر اینکه یک کتاب علمی را از کجا می توان تهیه کرد.

شاید آن سالها محله ما در حومه شهر قرار داشت که البته امروز با گسترش شهر داریم وسط شهر نیز رد میکنیم و اگر کمی صبر کنیم شاید دوباره از حومه آنطرف شهر سر در بیاوریم...

پدر و مادرهای ما هم نه مثل امروزی ها بودند که دنبال آموزش های خاص برای بچه ها باشند.

یادم هست یک روز به مناسبتی که مناسبتش را هرچه فکر میکنم یادم نیست یه اتوبوس مانندی(شاید هم وانت) کتاب آورده بودند تو مدرسه مان من هم خوش حال از این رویداد با اشتیاق به سمت آقایی که بالای اتوبوس بود رفدم و گفتم: آقا کتاب علمی میخواهم. هنوز هم مکث معنادار آن مرد را به یاد دارم. الآن که خوب فکر میکنم به نظرم خودش هم معنای کتاب علمی را خیلی خوب درک نکرده بود. سه یا چهار جلد کتاب به من داد. خیلی یادم نیست ولی یکی از آن ها در مورد کاشت پسته بود. آن کتاب ها را چندین بار خواندم ولی احساس میکردم کتاب علمی چیز دیگریست...


مطالبی که مرا به تلاش بیشتر وادار می کنند

یکی از مطالبی که چند وقت ئیش خوندم و خیلی بهم انرژی داد و سرلوحه کارم قرار دادم:



خانم مروتی را خوب یادم هست. اگر چه سیزده سال از آخرین باری که او را دیدم گذشته است. برای تایپ بخش‌هایی از کتاب انسیس (اولین کتاب تالیفی زندگیم) با او آشنا شدم. زرنگار می‌دانست. برای دوستانی که جوان‌تر هستند و زرنگار برای آنها نام آشنایی نیست باید بگویم که زرنگار برنامه ای برای تایپ و صفحه بندی بود که در آن سالها خیلی رایج بود. آن روزها هنوز Quark و Word و InDesign رایج نبودند و صفحه بندی متون فارسی در زرنگار و برنامه‌های مشابه انجام می‌شد.

البته کار صفحه بندی توسط او به دلایلی انجام نشد و نهایتاً به دست ناشر انجام شد. اما آنچه برای من از خانم مروتی ماند، خاطره‌ی یک غروب زمستانی در زیرزمین‌ یکی از پاساژ‌های خیابان انقلاب بود که هنوز هم برایم درس است و می‌کوشم آن را همیشه رعایت کنم.

سرد بود و تاریک و من از راه دانشگاه به خانم مروتی سر می‌زدم که ببینم همه چیز خوب است یا نه. خصوصاً اگر در تایپ فرمول‌ها مشکلی داشت و سوالی داشت، کمکش می‌کردم.

با هم نشستیم و متن‌ها را تطبیق دادیم و کار من تمام شد. خسته بود. آن روز زیاد کار کرده بود. این را می‌شد از چهره‌اش فهمید. کیفش را کنارش گذاشته بود و آماده‌ی رفتن بود. گفتم: شما هم تشریف می‌برید؟ گفت: خسته‌ام. اما یک پاراگراف دیگر تایپ می‌کنم و بعد می‌روم.

به احترام او ایستادم تا وقتی که آن مغازه‌ی کوچک را در آن پاساژ خلوت تعطیل می‌کند، کنارش باشم و لااقل تا پله‌های بالا با او بیایم. وقتی پاراگراف را تایپ کرد به من رو کرد و گفت: